مدتی بود با یکی از بچه ها قرار می ذاشتیم بریم بیرون ، نیم ساعتی با هم باشیم و صحبت ( در واقع غیبت !) کنیم و بستنی بخوریم. همینطوری ...الکی ... خوش باشیم . برنامه هامون هماهنگ نمی شد تا اینکه دیشب قرار گذاشتیم و رفتیم .
خوش بودیم ، می خندیدیم ، چیپس و پنیر و بستنی نابی خوردیم . حرف زدیم ، غیبت کردیم ! و خندیدیم . از کافی شاپ اومدیم بیرون اما انگار هنوز از با هم بودن سیر نشده بودیم و برای گفتن حرف داشتیم . دوستم گفت : هوا سرده ، بریم یه چیز داغ بخوریم روی بستنی مزه میده !
جلوی یه مغازه پارک کردم ، دوستم رفت 2 تا کاسه فرنی داغ بخره ، منم تو ماشین نشستم و به اطرافم نگاه می کردم . چشمم افتاد به یه پسر بچه 7 ، 8 ساله که یه جعبه دستش بود پر از کاغذای تا شده فال و جلوی در بستی فروشیا و کافی شاپا چرخ می زد و دنبال زوجای جوون می گشت تا ازش یه فال بخرن و این برگه فال بشه موضوع حرف زدن و خندیدنشون ، اما دختر پسرای جوون نمی دونستن که همون چیزی که برای اونا موضوع خندیدن می شه روزیه پسرک می شه . نمی دونستن که نون شب پسرک رو باید قناری تو دستش نوک بزنه و بر داره . نمی دونستن این فالی که به نیت زندگی آینده یا عاقبت دوستی شون از پسرک می خرن تمام رزق اون روز پسرک فال فروش حساب می شه .
من همچنان نگاه می کردم به پسرک که چه جوری به 206 مشکی رنگی تکیه داده بود که دختر و پسر جوونی توش نشسته بودن و من احساس می کردم در عین نزدیکی چقدر فاصله بین پسرک و مسافرای اون ماشین هست . نمیدونم چرا اون فاصله چند سانتی متری رو چندین هزار فرسخ می دیدم ....
نمی دونستم باید به مانتوی 30 هزارتومنی که تنم بود فکر کنم یا به کلاه پاره ای که سر پسرک فال فروش رو از سرما حفظ کرده نگاه کنم ؟!!!
نمی دونستم باید به ماشین زیر پام ، به گوشی موبایلم ، به اودکلن 50 هزار تومانی ، به اتاق گرمی که داشتم ، به کیفم که صب از بانک پرش کردم ، به کارت اعتباری دوستم که پر از پول بود ، به.... فکر کنم یا به دستای پسرک که از سرما بی حس شده بود ، یا به چشمای معصومش ، یا به جعبه ی فالش یا به .... خیره بشم .
پیش خودم گفتم باید امشب 2 تا فال بگیرم ، یکی برای پسرک ، یکی برای همه ما آدمای سرخوش .
بسم الله گفتم و ....
فال پسر بچه فال فروش شد : بنی آدم اعضای یکدیگرند ......
فال همه ما هم شد : کی میگه بنی آدم اعضای یکدیگرند ...؟!؟!؟! ( ببخشید اگه فال ما مثل فال پسرک قشنگ در نیومد !!! )